در گوشه این اتاق تاریک
یک باغ نشسته است بیدار
از دوست ندیده جز مذلت
از غیر کشیده رنج بسیار
در ریشه هر گیاه سبزش
انبوه کسالت است و دیوار
بر بام بلند ابرهایش
خورشید نمی شود پدیدار
هر ثانیه اش هزار سال است
در فاصله نگاه و دیدار
این باغ منم که خسته از خویش
در خویش خزیده ام دوصد بار
عشق است که میدهد خزانم
عشق است که میکند گرفتار