نامه ای به یک فاحشه

راستی روسپی!

از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو

زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند

اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد

یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است !

مگر هردو از یک تن نیست؟
بفروش ! تنت را حراج کن…

من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان

شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین


فریدون فرخزاد

گرفتار


در گوشه این اتاق تاریک   

یک باغ نشسته است بیدار

از دوست ندیده جز مذلت

از غیر کشیده رنج بسیار

در ریشه هر گیاه سبزش

انبوه کسالت است و دیوار

بر بام بلند ابرهایش

خورشید نمی شود پدیدار

هر ثانیه اش هزار سال است

در فاصله نگاه و دیدار

این باغ منم که خسته از خویش

در خویش خزیده ام دوصد بار

عشق است که میدهد خزانم

عشق است که میکند گرفتار

دپرسینگ

بازم تابستون داره میاد و دچار دپرسینگ فصلی شدم ! چه مزخرف این فصل ...